Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان خانه من
Viewing all articles
Browse latest Browse all 6

رمان خانه من قسمت آخر

$
0
0

رمان خانه من قسمت آخر

رمان خانه من

بوی گندم مال من..

هر چی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من..هر چی میکارم مال تو..

زندگی تمام نمیشود..می دانی..هر چه که بشود هر صبح خورشید از مشرق طلوع می کند و در مغرب غروب ..هر چه که بشود

تو روزها به لیوان چای ات لب میزنی و گاهی اگه نباشد سردرد می کنی..هر روز طبق عادتی که از مادرت و مادرش و

مادرش به ارث رسیده میز صبحانه می چینی…می دانی زندگی مثل قانون نانوشته است..لازم نیست جائی ثبت شود..باید این راه

را تا آخر بروی……………………………….

اینکه هر روز میز آشپزخانه را دستمال میکشی..خرده ریزها را کف دستمال نگه میداری..گاهی میریزی پای

پنجره برای پرستوها…من سالهاست که پرستوها را می شناسم..می آیند پای پنجره و خانه میسازند..انگار نزدیکی به آدم ها را

دوست دارند.. گاهی وقتی خرده غذاها را جمع می کنی فکرت میرود پی گربه ی ته حیاط…که گرسنه نباشد…آنوقت مهم نیست

که هوا سرد باشد..چیزی روی شانه ات می اندازی ومیدوی ته حیاط..غذا را که میگذاری آنجا یک باری از شانه ات برداشته میشود..

بی ارده لبخند میزنی….می دانی ما ادم های خوب خدا هستیم..خدای مهربان که فقط تعداد سجده ها یت را به حساب نمی آورد

گاهی سیر کردن شکم گربه ها بیشتر اهمیت دارد..گاهی مهربانی ات با پرنده ها..گاهی بوسیدن گل ها..

اینکه قلبت مهربان باشد…اینکه به روی کودکی لبخند بزنی و دست های پیرزنی را بگیری تا از خیابان بگذرد…دست هایش

روزی جوان و زیبا بود..می دانی.. آدم ها همه شان مثل بچه های کوچکی هستند که میشود راحت به دلشان راه گرفت..من نمی

دانستم..سالها طول کشید تا فهمیدم..تا یاد گرفتم که با هر کس باید مثل خودش بود..گاهی هم میشود نبود..میشود به آنهائی

که همیشه اخم دارند هم لبخند زد…میشود حرف هایشان را شنید.. فقط گوش داد..لازم نیست همیشه حرفی برای گفتن داشته

باشی..من یاد گرفتم که آدم ها را با مدرک دانشگاهی شان نسنجم..مهم نیست که لیسانس باشند یا فوق یا دکترا..گاهی آدم که باشند

کافی است…

زندگی است دیگر..روی یک خط طی میشود..گاهی پا تند می کنی..جائی خسته ای وکوتاه می ایستی..مهم نیست که این

خط صاف است یا نه..گاهی روی بهترین آسفالت خیابان هم زمین میخوری ،میدانی..زندگی است دیگر..

گاهی باید چشم هایت را ببندی و عمیق نفس بگیری…لذت ببری..از هوا..مهم نیست چقدر ذرات داشته باشند..مهم نیست آلوده

باشد..باید زندگی را نفس کشید…گاهی بوی نان تازه میدهد…گاهی بوی نرگس ها…
برایش فنجانی شیر میریزم..می دانم که چه ساعتی چشم هایش را باز می کند…نگاهی به آویزهای رنگی بالای سرش می

اندازد..عادت کرده به نبودن های گاه و بیگاهم…دستش را به نرده ی تختش میگیرد و می ایستد..روی پاهای کوچولویش..

خودش را از تخت آویزان می کند و می آید پائین..از اتاقش تا آشپزخانه را میدود..روی همان دو پای کوچک…

سرکی به آشپزخانه میکشد..مرا که ببیند می خندد..دلم ضعف میرود برای دندان های کوچکش…می خندد و دنیا می خندد..با

همین چیزهای کوچک..مگر خوشبختی چیست..؟!

لازم نیست پول بدهی و بخری..آدم گاهی ..گاهی باید به داشته هایش قانع باشد..روی پا می نشینم تا بدود و بیاید..میان سینه ام

سر میگذارد..خدا آمده به مهمانی انگار..ضربان قلبش روی سینه ام ..حسش می کنم..هیچ آرامبخشی آنقدر اثر ندارد…

میان تنم تابش می دهم..دوست دارد..چشمانش را می بندد و من لطافت صورتش را با گونه ام لمس می کنم..

داریا دارائی من است..می دانی..بهترین دارائی من…

میان آغوشم میماند..فنجانش رامقابل صورتش میگیرم…نگاهش جلب تصاویر روی آن میشود..شیر میخورد و دندان هایش را

نشانم می دهد..بوسه هایم بین تار موهایش می ماند…باید خوشبختی ات را نفس بکشی..داشتن داریا ته خوشبختی است..

چرا امروز را از دست بدهم..؟!

لقمه هایش را می چینم مثل قطار..یکی یکی بر میدارد..یکی من..یکی تو..بازی اش را دوست دارم..داریا یاد میگیرد که آدم ها

را دوست بدارد..رنگ ها را دوست داشته باشد..مهم نیست سفید باشد یا سبز یا بنفش..

پرستوها به آواز آمده اند..داریا می خندد..خرده نان ها را میان پنجه های کوچکش می گذارم تا بریزد پای پنجره..چه اهمیت

دارد اگر گاهی کار خرابی می کنند..با کمی آب میشود تمیزشان کرد..داریا که بخندد دیگراین خستگی ها اهمیت ندارد…

ساعت ها برای هیچ کسی از حرکت نمی مانند…زمان میگذرد..می خواهی از دستش ندهی باید بدوی..شش ماه گذشته..

دلم تنگش است می دانی..تنگ همه ی آن چیزهائی که داشتم و خوب نگه نداشتم…برای وقت هائی که باید می گفتم دوستش

دارم… با وجود داریا دستانم خالی نیست اما قلبم..گوشه ای از قلبم چرا..خالی است..بگویم خالی بهتر است یا پر..؟!

قلبم از حضورش خالی و از یادش پر است..اینطور بهتر است…امروز یک برگ دیگر از تقویم روی میز می

کنم..فقط کاغذ نیست..عمر است جانم..لحظات زندگی ات است..گاهی فقط تکیه بده به دیوار و آفتاب را تماشا کن..به هیچ کجای

دنیا بر نمی خورد که لحظه ای بی پوسته فقط خودت باشی…که بدون رنگ و لعاب دمی نفس بکشی..آدم با خودش که تعارف

ندارد ..دارد..؟!
از کنار پنجره ی اتاق ما درخت های حیاط پیداست..دارند برای پائیز آماده میشوند…سبز ها جایشان را میدهند به زردها و

قرمزها..رنگ ها عوض میشود..فصل ها عوض میشود..اما درخت همان درخت است…پرنده همان پرنده و من همان من…

می نشینم کنارش..دارد بازی می کند..با توپ های رنگی کوچک…نگاهی به موهای کم پشت و خوشرنگش

می کنم.. بلندی اش تا روی گوش ها و چشم هایش رسیده..نفسی از تارهایش ذخیره می کنم .. می گذارم او هم سیراب شود از

عطرم.. می دانی که بچه ها عطر مادرانشان را از بین هزاران عطر پیدا می کنند..؟!

من هم می توانم..هنوز هم می توانم…زهرا هم بلد است..محمد و مجید هم می توانند..مادرم عشق کاشت و درد درو کرد..اما

یک جائی پاداش صبوری اش را گرفت..می دانی..محمد پاک مانده..دارد سالهای پاکی اش زیاد میشود…زندگی زیباتر از این هم

مگر میشود..؟

مجید هنوز راهش را پپیدا نکرده..میرود و می آید و من دردهایش را به سینه دارم..برادرها زیادی عزیز هستند…زیادی دلت با

دردهایشان به درد می آید..گاهی گرسنه است و لباسی ندارد..گاهی کفش هایش را میفروشد تا بدبختی بخرد..گاهی مادرم به من

نمی گوید..به زهرا نمی گوید..دردهایش را نگه داشته میان سینه اش..

گاهی خودش تماسی میگیرد..برایش چیزی میبرم….نمی شود که بگذارم گرسنه و یخ کرده بماند… دور خانواده را نمیشود خط

قرمز کشید.. هیچ وقت…

روزها شب میشود..من امروز هر لحظه ام را با داریا گذرانده ام..می ترسم یک روز را از دست بدهم..باید هر لحظه را غنیمت

دانست..اگر دیر بشود..اگر تمام شود..دیگر نمی آید…دیگر تکرار نمی شود..هیچ لحظه ای…

داریا به خواب رفته..کسی فرشته ها را ندیده..؟ بچه ها فرشته هستند..باور کن..بوی خدا میدهند..بوی بهشت…وعده نمی

خواهم..کارهایم را کارنامه نکن خدا…بهشتم اینجاست…رمان

لباس خوابم را می پوشم…مهم نیست تور باشد یا ابریشم یا نخ…

مهم این است که خواب راحتی داشته باشم…میدانی در این روزهای سخت داشتن آرامش بهترین داروست….

چادرم را سر می کنم…شب زیادی ساکت است یا من گوش هایم را بسته ام…؟

نمی دانم..نمازم را خوانده ام..دلم کمی درد دل می خواهد…مهربانم من می شنود و می گذارد سبک شوم..می دانم… می خندم و

اشکم سر میخورد..شب ها آدم تنهائی اش زیاد میشود….شش ماه ..زیاد است یا کم..؟ نمی دانم..هیچ نمی دانم…

تکیه می دهم به دیوار و سرم را روی شانه ی ام می گذارم…کسی چه می داند میان قلب آدم ها وقتی می خندند اشک چه قیمتی

دارد..کسی نمی داند…کسی به خودش زحمت نمی دهد..این روزها آدم ها از هم رد می شوند..از هم، نه از کنار هم..!

سرم روی شانه ام مانده..دلم سر پنجه می خواهد میان تیره و روشن موهایم…دست های مردانه اش را می خواهم..شش ماه

زیاد نیست..هست..؟!

اشکم را پاک می کنم..من که بلرزم خانه ی من میلرزد..اما خدا حالا من مانده ام و تو..نمی شود ضعیف باشم و بلرزم..تو هوای

خانه ی من را داشته باش خدا..می شود..؟

دلم تنگ شده..می دانی دلتنگی یعنی چه..؟! خدا تو که مهربانی..تنهائی خوب نیست…بد است..بد..بد…

آدم ها باید زوج باشند..باید حرف بزنند…باید بخندند…باید فرشته بسازند و به دنیا بیاورند..آدم ها تنها، می پوسند..چرا تنهائی..

یکی یک جای این دنیا به انتظار مانده..همین امروز می شود پیدایش کرد…چرا دیر بشود…؟!

تا وقت هست باید نیمه ی خودت را پیدا کنی..روزهای عمر با سرعت طی میشود..تنها نماندن بهترین کار است…تنها که باشی

دردها زیاد میشود…غم ها زیاد میشود..همه ی دنیا سرد است..آدم ها کم می خندند…گل ها بو ندارند..تنهائی برازنده ی هیچ کس

نیست..خدایا شده شش ماه…من تنها مانده ام..

من هم دلم تنگش است..برای دستانش..من عشق نمی دانم چیست اما دلتنگی را می شناسم…می خواهم نفس بکشم در هوای او..

می دانی هوای او حالم را خوب می کند…

با چادرم دراز می کشم روی تخت..شش ماه است که خالی مانده…شش ماه است که غریب مانده…دستانم را می گذارم زیر گونه

ام و به بالشش نگاه می کنم…بعد شش ماه هیچ عطری به آن نمانده..من مانده ام بی عطر او…خدایا سخت است..باور کن سخت

است…

شش ماه شده..تو میگوئی زیاد نیست..؟!

من زیادی دلتنگم..من دلم کوچک شده..کاش همین امشب بیاید..به خواب یا…

چشمانم را می بندم..من به خوابش هم راضی ام خدا..میشود..؟!

باید بخوابم…شاید فردا تمام شود..باید چشم ببندم..دیر میشود گاهی…
من صدای پاهایش را می شناسم..شاید از همان اولین باری که در دفتر حبیب دیده بودمش ..شاید قسمتمان همان روز رقم خورد..

اشک از میان چشم های بسته هم راه میگیرد..دل آدم که تنگ شود…پلک،سد چشم ها نمی شود…آنقدر دلتنگم که صدای پاهایش

را می شنوم..باز شدن در اتاقمان را می شنوم..خدای من..دامون آمده یا یادش..؟ً!

من می خواهم با چشم های بسته این شیرینی را مزه کنم…شش ماه است که تنها شده ام..رویا می خواهم…

صدای پاهایش تمام میشود..دلم می خواهدهق بزنم..نکند که رفته باشد..اما نه..اینجاست..من بوی تنش را می شناسم..حتی بی

هیچ عطری…چشمانم برای باز شدن میلرزد…سایه اش افتاده روی تخت داریا..دلش تنگ است…مثل دل من…

نفسی میگیرم..برگشته..رویا نیست…هق میزنم میان چادر سپیدم..میان تخت تنها مانده ام…کنارم دراز می کشد..دست هایش را

دورم می پیچید..آمده..؟ خواب و رویا نیست…هست…؟!

سرش را می گذارد کنار سرم..از روی چادر نمازم گرمای نفسش را حس می کنم..دلم دل میزند..آمده..؟!

هق میزنم…دست هایش نوازشم می کند..لب میزند کنار گوشم:جونم..گریه نکن…

دامون آمده..بعد شش ماه..بی خبر..دلم تنگش است..خدا می داند چقدر…طاقتم تمام میشود..میان آغوشش می چرخم..سینه به سینه

اش…بمیرم برای لاغری گونه هایش…با انگشت گونه هایش را لمس می کنم..می خندد..من اشک میریزم…

میبوسدم…بوسه اش شیرین است حتی با طعم بغض…لب ها نه..بوسه اش شیرین است..منٍ مرده را زنده می کند…دوست

داشتنش را زیر پوستم تزریق می کند…خدای من مهربان تر از تو هم مگر هست..؟!

عزیزتر از تو هم مگر هست…؟! خدای من هستی..؟!

دستانش را می کشد روی تار موهایم..سفیدهایش را میبیند..؟! من زود پیر شده ام…خیلی زود…دستانش را می کشد روی چشم

هایم..اشک هایم به انگشتانش بوسه میزند..بوسه اش قیمتی است..می دانی..؟!

لب میزند:من برگشتم عزیز دلم..من اومدم خونه…

می گویم خوش آمدی..مرد من برگشته به خانه…از دردهایش نمی پرسم..نمی گوید..پدرجان همه را برایم گفته…

قبل تر ها بعد هر باری که میان غربت…روی تخت بیمارستان درد کشیده را برایم گفته…لزومی به دوباره گفتنش

نیست…هست…؟!

..قبل تر ها برای دردهایش گریسته ام..می بینی..شب برای دلتنگی ام اشک میریختم حالا برای آمدنش…

سرش را میگذارد میان موهایم و نفس می کشد…زمزمه می کند:مستانم..

قلبم تپش میگیرد..تو میگوئی عشق نیست..؟!

نباشد..قلب من با صدایش اوج میگیرد…لب میزند:دلم تنگت بود…

دلش تنگ من دلتنگ شده بود… سرش را میان بازوانم میگیرم..پنجه می کشم میان موهای کم و کوتاهش…بوسه میزنم به

ابروهایش…به چشم هایش…به گونه هایش…

من هم داتنگش هستم..برایش زمزمه می کنم..نگفته هایم را..دوستت دارم هائی که لایقش بود و از من نشنید..روزهائی که می

توانست بهتر از اینها باشد و من ندانستم..می دانی خدا هنوز هم معجزه می کند..هنوز هم بی خواست او برگی از شاخه نمی

افتد…

می دانی..من امروز اینجا ایستاده ام..دامون کنارم نیست..اما پشتم ایستاده..تکیه ام به باد نیست به مردی است که مرا با زندگی

آشتی داده..اینجا میان شهر من…میان خانه ی من…رسیده ام به آن چیزی که می خواستم…رسیده ام به جائی که دلم می

خواست…جائی که قدرت داشته باشم تا از نو بسازم..تا کمک کنم..دامون حمایتم می کند…گاهی باید دستت را بدهی به

دستش و بلند شوی…میشود…پدرجان خوشحال است…پدرجان هم از دردهای دامون پیر شده اما دیگر کاری جز گذراندن

روزهایش با داریا ندارد..

دامون لبخند میزند به هر دو…دستانش را می پیچد دور من و با هم قدم میزنیم..اینجا شهر من است…خانه ی من

است…میسازمش..محله ی آذر را..جوی های خیابان را.. درخت ها را..همه را میسازم..

شهر من آسمانش آبی است…زمینش سبز است..خدا نعمت را داده..میسازمش…دامون کنارم است..دستش را دورم پیچیده…

من تنها نیستم…من دستانش را دارم..من خدایم را دارم…از هیچ چیزی نمی ترسم…به خاطر زن بودم نمی ترسم…

نمی گذارم کسی تنم را بلرزاند..مستان مشکات بزرگ شده…پیر هم شده..اما نه بره ی معصوم است و نه گرگ درنده..خودش

است..خودٍ خودش..

میان سالن شهرداری شهر قدم میزنم…انگار از اول که به دنیا آمدم قرار بود به اینجا بیایم…پدرم اولین درس های زندگی را به

من آموخت…مادرم..زندگی…

روزهای سخت خانه ی مامان فروغ..مامان گلی..من از همان جا برای امروز آماده شدم بی انکه

بدانم..آمدن دامون به زندگی ام انگار پلی بود برای رد شدن من…برای طی کردن این مسیر… دستش را میگیرم و قدم

میزنم..

مرد من مرا بزرگ می کند…با حرف هایش…با عملش…من دردها را دیده ام..می دانم گرسنگی چیست..سرما

چیست..می دانم چاره نداشتن یعنی چه…می دانم این شهر پر است از رویا ها و شراره ها..از مجید و قاسم ها…

می دانم میان محله ی آذر درد آدم ها چقدر عمق دارد..می دانم مادری پول نان بچه اش را با لب هایش میدهد… من میدانم که

مجید و مجیدها زیر سقف هر خانه ای پیدا میشود..خانه های محله ی آذر و حتی پاریس کوچولو..می توان کاری

کرد..می توان…حتی اگر فقط یک گام به جلو بگیری…حتی اگر یک سنگ را جابجا کنی..میشود از نو ساخت…

داریا می خواهد میان این مردم بزرگ شود..من این را به پسرم مدیونم…من این را به خدایم مدیونم..تا همیشه…

×××

خانه برای من فقط یه داستان نبود…مردمی بودن که می شناختم…برای من نوشتن از خانه سخت بود…هر خطش و که نوشتم…

شماها باهام بودین..تنها نموندم..اگه دستام تو دستاتون نبود اما دلگرمی هاتون بود..خیلی هاتون با مستان درد و تجربه

کردین..اشک ریختین…من مدیون تک تک شماهام..برای نوشتن خانه ی حضورتون برام یه دنیا ارزش داشت…

این داستان و تقدیم به همه ی اونائی می کنم که با خانه یه چیزائی رو دیدن..چیزهائی که شاید از کنارش می گذشتن…

منا مٌعیری


Viewing all articles
Browse latest Browse all 6

Latest Images

Trending Articles





Latest Images